چارقد لاکی*
اصلا مگه می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو، ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد 1پیچش بشینه سر خاکشو رود رود1 کنه؟!
اونم قبری که همه می دونستن خاکش فقط بوی رختای انارو میده و تا مدت ها جای خالیش ذهن کسی یا چیزی رو پر نکرد، نه مردم آبادی و نه گور کوچیک وسط قبرستون رو...
همه انارو یادشون بود انگارکه یه اتفاق عجیب تو ذهن همشون افتاده باشه با اون چارقد سرخ لاکی و دستای باریکش ،هنوزم شبا میومد رو بوم خونه ? رضای حاج مجیدو دیگه دیدنش شده بود عادت پیر زالای آبادی....
ننه رقیه قسم می خوردخودش با دوتا چشاش دیده که با همون چارقد لاکی اومده و زیر بشمه 2ی خونه ی حاج مجید چرخیده وکشکای سیاهو پاشیده رو بوم و بعدش رفته...
هر چند هیچ وقت کشک سیاهی پیدا نشد !
...
خب سنی هم نداشت بی نوا ،وقتی رضا رفت تازه رخت و لباسش کرده بودن وچشم خیلی از دخترای ده دنبالش می دوید ، رضا پسر حاج مجیدومی گم که اون چارقدو برا چشم روشنی انار 14 ساله آورده بود و شده بود نقل کوچه های حراف آبادی.
انار تو همون بعداز ظهر کسل نشسته بود سر بوم حاج مجیدو داشت کشکای ترو پهن میکرد که نیسان رحمت الله صداشو خوابوند تو گوش آبادی؛ بعد انار آشفته شده بودو صدای شیون رحمت همونجا میخکوبش کرده بود
برار برار کردن3 رحمت یه تیر شده و نشسته بود وسط پیشونی انار.
تا جمعیت رحمتو دوره کنن ،خودشو رسونده بود به نیسان و دامنش انگار به جایی گرفته باشه تکه تکه توی باد می رقصید.
بعد چند سال که همه برگشتن به روزهای آروم آبادی ننه بیگم مادر انار پیش چنتا امامزاده دخیل بسته بود که دختره عقلش برگرده سر جاشو رخت لباس سیاهشو بکنه و بچسپه به زندگی ...
: ها دختر روم سیاه...مگه کاری از ما دیگه برمیاد؟ تمام دخترای هم سنّت دو سه تا بچه قدو نیم قد زائیدن....گاوی که گوسالش بمیره به یه پوست پُره کاه قانع میشه....انار روود زلیلم کردی...
یهو صدای قل قل قلیون یه مکث طولانی مینداخت وسط حرفاشو صداشو آرومتر می کرد و می گفت:
والا 7 سال از تلف شدن رضا گذشته...خوبی یت نداره...گیرم که زنده باشه...آخه ننه باید یه نشونی یه نامه ای..7 ساله جنگ تموم شده...خدا به خاکِ سِه بنشونه صدام یزیدو..
و با گوشه سیاه چارقدش نم اشکاشو پاک می کرد و یه پک طولانی به قلیون می زد.
انار زیر بار نمی رفت و هر روز صبح می نشست سر جاده ی مالرو آبادی و زیر سایهبونه انگشتاش ،رفتن گله رو که تو پیچ تپه ی بالای آبادی گم می شد دنبال می کرد..
بخت سیاه انار سایه انداخته بود رو سر همه آبادی...هفت سال قحطی مثه هفت گاو گرسنه افتاده بود به جون باغ و زمینای مردم ...
اون سال همه نذر کردن برا بارون تا خود امامزاده ای که تو کوهِ بالای آبادی گم شده بود بالا برن...
بعد سال ها تنها ننه رقیه داستان امامزاده یادش مونده بود .
نه که مردم به حرفای ننه اعتماد کرده باشن راستش دیگه چاره ای هم جز این نداشتن.
رفتن به امامزاده اونم بدون بلدچی کار هر کسی نبود
اول مرداد بودو باد گرم مثه وکه ی4 کفتار، هووفه5 می کشید تو شاخه ی درختای بید، مردا حرفاشونو یکی کردن و قرار شد صبح روز یک شنبه راه بیفتن...
داستان ازین قرار بود که ننه رقیه از مرحوم مادرش شنیده بود قدیما یکی از اولاد علی از ترس دشمنای خدا و پیغمبر پناه میبره به اشکفت6 بالای آبادی و همونجا ناپدید میشه...
ازون به بعد مردم خودشونو با زحمت میرسوندن به امامزاده و ازش حاجت می گرفتن...اینجور می گفتن که تا حالا نبوده کسی که مرادشو نگرفته باشه!
زنا بار و بنه ی مردا رو بستن و سپیده نزده تو کمرکش کوه ناپدید شدن.
تازه ظهر همون روز بود که بیگم فهمید انار هم غیبش زده! وقتی داشت کهره 7ها رو از دشت بر می گردوند.
مردا دیده بودنش که بالاتر از اونا داره از کوه بالا میره و این آخرین باری بود که کسی اونو دید...
چارقد لاکی رو بسته بود به پیشونیشو و خودشو از چوب دستی اناریش بالا می کشید.
وقتی مردای ده بعد سه روز نتونستن جای دقیق امامزاده رو پیدا کنن از تپه سرازیر شدن و نمی دونستن تمام آبادی بیشتر از اومدن بارون نگران انارن!
بیگم که از نبودن انار با مردای ابادی مطمئن شد شیون ش پیچید تو گوش ده..
زنا حتا جرات نگاه کردن به همو نداشتن،
رحمت اله با صدایی که به زور از گلوش میومد بالا رو به بقیه گفت :
خودش بود...چارقد لاکی سرش بود...
بعد یکی پریده بود تو حرفش که:
ها خودش بود به امامزاده خودش بود...باید بریم پی ش...
خبر گم شدن انار پیچید تو آبادیای دیگه خیلی از مرداشون اومدن برا کمک تا بالاخره بعد دوروز امامزاده رو پیدا کردن
یعنی جای غاری رو پیدا کردن که با تکه پارچه های کهنه ای که بهش آویزون شده بود می شد حدس زد امامزاده ست.
اما اون چیزی که همه رو مطمئن کرد، چارقد لاکی انار بود که گره خورده بود به چوبدستیشو و تکیه ش داده بود به دیوار غار!
بعدش جسد خشک انارو دیده بودن که با چشمای باز انگار صد سال منتظر اومدن یکی بوده...
همونجا خاکش کردن و برگشتن، شاید هم فکر دیگه ای به ذهنشون نرسید!
تازه داشت فراموششون می شد که درست نه ماه و 18 روز بعد نامه ی صلیب سرخ خبر زنده بودن رضا رو مثه بادسردی پیچوند تو بند بند تن آبادی!!
همون روز بارون سختی گرفت و بیگم تمام لباسای انارو به دست دره ی پایین آبادی به آب داد.
اصلا مگه می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد پیچش بشینه سر خاکشو رود رود کنه...
* چارقد لاکی: روسری قرمز رنگی که دختران و زنان جوان ایل لر به پیشانی می بندند.
1- آلاد: تکه پارچه ی کهنه............رود رود: عزاداری برای فرزند
2- بشمه: بام-بالکن
3- برار برار کردن: عزای مرگ برادر
4- وکه ی کفتار: صدای خنده ی کفتار
5- هووفه: صدای وحشیِ طوفان
6- اشکفت: غار
7- کهره: بزغاله
نام داستان: چارقد لاکی
سیده فاطمه صداقتی نیا
نام و نام خانوادگی نویسنده